گفتمان قومي و بي‌نظمي نوين جهاني

نويسنده: مجيد - تهرانيان




هنگامي كه قالبهاي يك فرهنگ كهن در حال زوال باشد، مردمي كه هراسي از تزلزل ندارند، دست به كار خلق فرهنگي نو مي‌شوند.
بالا گرفتن مسئلة‌ قوميت به عنوان يكي از مسايل مهم روزگار ما داراي منشأيي دوگانه است. علت بلافصل مسئله البته پايان جنگ سرد است. از يالتا در 1945 تا مالتا ]2[ در 1989، جهان زير ساية رقابتهاي پرفراز و نشيب شرق وغرب و نيز جريان نهفتة منازعات و مناقشات فزايندة شمال- جنوب قرار داشت. دعاوي ايدئولوژيهاي جهان شمول كمونيسم و ليبراليسم، مجال اندكي براي اظهار علايق قومي و ملي باقي مي‌گذاشت، به استثناي جهان سوم كه جنبشهاي آزادي‌بخش ملي مي‌كوشيدند راه ثالثي تحت عناويني چون حق تعيين سرنوشت ملي و عدم تعهد دنبال كنند. با آنكه اين تلاشها در كسب استقلال ملي بسياري از كشورهاي آسيايي و آفريقايي توفيق يافت، اما از عهدة به دست دادن درك درستي از تنوع نژادي و قومي و قبيلگي خود ملل تازه مشخصه‌اش دوقطبي بودن و رقابت دولتهاي ملي بود، واپس زده شد.
در هر حال، خاتمة جنگ سرد، عنان نيروهاي قومي و قبيلگي مركز گريز را در درون دولتهاي ملي از هم گسيخته است. اين امر منجر به فروپاشي اتحاد شوروي سابق، يعني آخرين امپراتوري چند مليتي جهان و اضمحلال كشورهاي چند پارة دچار چندگانگي قومي چون يوگسلاوي و عراق شده؛ تهديدي براي از هم گسيختگي ساير دولتهاي ملي چون كانادا و هند گرديده و خشونتهاي نژادي و قومي را در ايالات متحده، اسرائيل، آفريقاي جنوبي و ديگر جامعه‌هاي دچار چندگانگي اجتماعي و قومي از اختيار خارج كرده است. اگر ما اين رويدادها را در كنار تحولاتي چون اوج‌گيري بنيادگرايي ديني و فمينيسم قرار دهيم، مي‌توانيم نشان دهيم كه ظهور هويتهاي اوليه در مقابل هويتهاي مدني و ملي، ريشه‌هاي تاريخي عميقي در خود فرآيند مدرن‌سازي دارد. مدرن‌سازي به مثابة فرآيند همسان‌سازي عمومي جامعه‌ها در مقولاتي نسبتاً متجانس با چهار واكنش عمده در عصر جديد روبه‌رو بوده است كه مي‌توانيم آنها را ضد مدرن‌سازي ، مدرن‌سازي افراطي، مدرن‌سازي زدايي، و فرامدرن‌سازي بناميم.
گفتمان جهان شمول، عقلي، علمي و تكنولوژيك مدرنيته، به صورتي كه در ايدئولوژيهاي ليبراليسم و ماركسيسم بيان شده، برنامه‌هاي مسلط نخبگان تكنوكرات و بين‌المللي‌گرا را براي مدتهاي مديد پنهان داشته بود. اين نخبگان، خواسته‌هاي خود را تا حد زيادي بر ساير جامعه‌هاي دچار چندگانگي قومي، نژادي، ديني و نيز جامعه‌هاي سنت‌گرا تحميل كرده بودند. با خاتمة جنگ سرد و ]برقراري[ پيوندهاي دوستانه ميان ]جهان[ سرمايه‌داري و سوسياليست، اين نخبگان تكنوكرات از قدرت بيشتري برخوردار شده‌اند. اكنون مراكز جهاني ثروت و قدرت از يك بين‌المللي گرايي نوين يا «يك نظم نوين جهاني» سخن مي‌گويند. براي جهان پيراموني، جز رنج بشري و تسلاي مذهبي، هيچ ايدئولوژي جهان شمولي باقي نمانده است. با اين همه، در جهان پيراموني،‌ فرهنگهاي ملي و ناحيه‌اي در مقابله با فرهنگهاي جهان شمول و جهان وطن، مجال جديدي به دست آورده‌اند. در بسياري از نقاط جهان،‌ جريان ضد مدرن‌سازي تحت لواي ايدئولوژيهاي ديني نو سنت‌‌گرا (يهوديت، مسيحيت، اسلام، بوديسم و هندوئيسم) به چالش با قدرت و نفوذ دولت مدرن سكولار برخاسته است . جريان مدرن‌سازي افراطي هم به عنوان ايدئولوژي‌گذار سريع به يك جامعة صنعتي از طريق بسيج منابع طبيعي و انساني به پشتوانة قدرت دولت (در شكل ناسيوناليسم، فاشيسم و كمونيسم) از لحاظ تاريخي به كار خود پايان داده است. گرچه در مورد برخي كشورهاي تازه پيوسته به جريان صنعتي شدن، مانند چين، اين روند ادامه خواهد داشت. جريان مدرن‌سازي زدايي نيز تحت لواي ايدئولوژيهاي طرفداري از حفظ محيط زيست، فمينيسم و معنويت‌گرايي، به معاوضه با افكار مدرنيستي، كه پيشرفت و ترقي را بهره‌برداري از طبيعت و طراحي جامعه قلمداد مي‌كرده، پرداخته‌ است. جريان فرامدرن‌سازي در نقد مدرنيته از اين هم فراتر رفته، مدعيات مطلق‌انگارانة علم پوزيتيو (علم‌گرايي) را مورد تشكيك قرار داده و به جاي آن، مطلق انگاريهاي نيست‌انگارانه و نسبيت‌گرايانة خود را عرضه مي‌كند. برنامه‌هاي در حال استمرار مدرن‌سازي در رويارويي با اين چالشها، جز انتخاب عناصري از اين ايدئولوژيهاي نوپديد چارة ديگري ندارند.
مسلماً جهان در وضعيت گذار از نظم كهن به نظمي جديد، اما هنوز نامشخص، است كه ميان احتمالات متناقض به هر سو كشيده مي‌شود. استانلي هوفمان براي مشخص كردن اوضاع جهان، اين خصيصة ذاتي عدم قطعيت را به صورت مجازي به يك اتوبوس تشبيه كرده است. او مي‌نويسد: «جهان مانند اتوبوسي است كه راننده‌‌اش- يعني اقتصاد جهاني- كاملاً بر آن مسلط نيست و خود راننده هم از كنترل خارج شده است. در داخل اتوبوس، كودكان- يعني مردم- در وسوسة پاگذاشتن روي پدال گاز و ترمزند و بزرگسالان- يعني دولتها- نگران سرنشينان. گرچه ممكن است همكاري سرنشينان براي نگهداري اتوبوس بر روي جاده كافي نباشد، اما راه حل بهتري هم وجود ندارد.» البته توصيف هوفمان از دولتها به مثابة بزرگسال و مردم به مثابة كودك، تلويحاً نشانگر نوعي سوگيري نخبه‌گرايانه است. با اين حال، اشارة تلويحيش به ضرورت همكاري قابل قبول است. جنگهاي بي‌حاصل چند دهة گذشته (از كره تا ويتنام و خاورميانه) فاتحي جز مرگ و ويراني در ميان تمام طرفهاي نبرد در برنداشته است. جنگ سرد هم شايد جز آلمان و ژاپن طرف پيروزي نداشت. فاتحي فرضي، يعني ايالات متحده، دست به گريبان آشفتگي اقتصادي است و طرف مغلوب فرضي، يعني شوروي سابق، آخرين نظام امپراتوري جهان، هم دستخوش زوال و تجديد سازمان است. چنانكه پل كندي خاطر نشان كرده است، هر دو ابر قدرت نيروي نظامي خود را بيش از حدود تواناييهاي اقتصاديشان گسترش دادند و اكنون با پيامدهاي وخيم آن روبه‌رويند.
با اين همه، در ميانة اين تناقضات، پنج روند كلان جهاني برجسته به نظر مي‌رسد. مشخصة تمامي اين روندها، تعارضات دروني ميان دو گرايش و گفتمان كاملاً متفاوت است. اين روندها را مي‌‌توان جهان‌گرايي، منطقه‌اي‌گرايي، ملي‌گرايي، محلي‌گرايي، و معنويت‌گرايي ناميد. شتاب گرفتن فرآيند ارتباطات جهاني به خاطر مسافرت و جهانگردي، رسانه‌هاي چاپي، پخش راديو- تلويزيوني‌ جهاني، تلفن و شبكه‌‌هاي ماهواره‌هاي جريانهاي اطلاعات فرامرزي همراه با شيوع جهاني رسانه‌هاي كوچكي چون تلفن، مُدِم، دستگاه‌‌هاي تكثير و فاكس، كامپيوترهاي شخصي، ويدئو و مرتبط شدن آنها با هم، همه و همه، در آنچه مي‌توان شتابندگي تاريخ ناميد، سهم عظمي داشته‌‌اند. در اين قرن براي فروپاشي امپراتوريهاي عثماني، اتريش- مجار، بريتانيا، فرانسه، آلمان، بلژيك، اسپانيا و پرتغال دو جنگ جهاني لازم آمد. حال آنكه امپراتوري شوروي به واسطة گلاسنوست و اينكه جامعة‌ شوروي به سرعت در معرض رسانه‌هاي جهاني، ويدئو و شبكه‌هاي كامپيوتري قرار گرفت، فقط در طي چند سال مضمحل شد. اين، ادعانامه‌اي له نقش منحصر به فرد و سرنوشت‌ساز تكنولوژي در ايجاد تغييرات انقلابي نيست، بلكه نشان مي‌دهد كه تكنولوژي هميشه آن نيرو‌هاي اجتماعي را كه از پيش دست در كار اجرا و اعمال تغييرات اجتماعي بوده‌اند، تشديد مي‌كند. ]پرسش اين است كه [ ارتباطات جهاني چه تأثيري بر امكانات و انتخابهاي متناقض در پنج روند جهاني مزبور دارد و گفتمان همگاني بين‌المللي اين روندها را چگونه منعكس مي‌كند و به چه صورت انتخاب خط مشي‌ها را تنظيم مي‌نمايد؟
جهاني گرايي: گرايش برتري جويانه در مقابل گرايش جمع‌گرايانه
شايد جهاني‌گرايي آشكارترين اين روندهاي پنج‌گانه باشد. هر مسافري، خصوصاً مي‌تواند اين روند را در فرودگاه‌هاي بين‌المللي، هتلهاي زنجيره‌‌اي، ساندويچ فروشيها و در نشانه‌هاي همه جا حاضر تمدن جديد، چون بيگ‌مك، كوكاكولا، مادونا و مايكل جكسون مشاهده كند. بيگ‌مك، دروازه‌هاي دنياي قديم (لندن، پاريس، مسكو، پكن) را بر روي دنياي جديد گشوده است. آثار جهاني شدن كوكاكولا حتي به دورترين روستاهاي اكناف جهان هم رسيده است. شايد نوار ويدئويي‌اي چون قيافه گرفتن ]3[ و رقص بريك، مفاهيمي چون همبستگي پرولتاريا، عرق ملي يا ايثار مذهبي را به حاشيه رانده باشند.
موتور جهاني‌‌گرايي، سرمايه‌داري جديد است كه منشاء آن به قرن شانزدهم باز مي‌‌گردد. سرمايه‌داري،‌ حصار علايق فئودالي، قبيلگي، نژادي، قومي و ملي را به سود بين‌المللي شدن مراكز داد و ستد افكار و كالاها از هم گسيخت. حاملان اين روند، شركتهاي بين‌‌المللي‌اند كه نوعاً در بيش از صد كشور جهان عمل مي‌كنند و هر جا كه مداخلة دولت كمتر و احتمال سود بيشتر باشد، از موقعيت استفاده مي‌كنند. تكنولوژيهاي عمدة اين روند عبارتند از: انرژي، حمل و نقل و ارتباطات راه دور، يعني سه پيشرفت تكنولوژيك پي‌درپي كه منجر به سه موج بلند پي‌درپي‌ رشد اقتصادي جهاني شدند. مشخصة آخرين اين امواج، يعني موج سومين انقلاب صنعتي، كاربرد تكنولوژيهاي كامپيوتري در تمامي وجوه زندگي، از توليد و امور اداري و آموزش گرفته تا سفر و سرگرمي است. اقتصاد و همكاري جهاني بدون ارتباطات راه دور، جريانهاي اطلاعات فرامرزي و نقل و انتقال الكترونيكي وجوه قابل تصور نخواهد بود. استراتژي غالب در جهاني‌گرايي، ادغام افقي، عمودي و فضايي]4[ صنايع جهاني اصلي، از صنعت نفت گرفته تا صنعت حمل و نقل و ارتباطات راه دور است. تسهيل كنندة اين روند، انتقال سرمايه‌ها از مركز به پيرامون است كه بانك جهاني و صندوق بين‌‌المللي پول آن را سازماندهي و هماهنگ كرده موجب بسيج و تقسيم سرمايه جهاني شده و از مخاطرات سرمايه‌گذاري بخش خصوصي كاسته‌‌اند.
البته جهاني‌گرايي، هم موفقيتهاي با شكوه خلق كرده است و هم شكستهاي عظيم، اين روند تمدن صنعتي جديد را براي دورترين مناطق جهان به ارمغان برده، اما در همان حال شكافها و تضادهاي فزاينده‌اي ميان اغنيا و فقرا، انسان و طبيعت و مركز و پيرامون به بار آورده است. سرمايه‌داري و كمونيسم، به عنوان دو روي سكة جهاني‌گرايي و (هر دو نشأت گرفته از جريان روشنگري) نوعي جهان‌بيني سكولار، علم گرايانه و تكنولوژيك را بر جهان تحميل كرده‌‌اند؛ جهان‌بيني‌اي كه پيشرفت بشري را عمدتاً از روزن مادي مي‌نگرد. در جهان پيراموني، جايي كه فرآيند توسعه، پاره-پاره و ناموزون رخ داده، نظام اجتماعي، غالباً دچار كشمكش ميان نخبگان تجددخواه و توده‌‌هاي سنتي قرار دارد. اين دو گروه از مردم، اغلب در محلهايي جداگانه به سر مي‌برند و گاه، گويي در كشورها و اعصاري متفاوت زندگي مي‌كنند. همراه با افزايش استفاده از انرژي و اطلاعات جهت توليد و مصرف انبوه، زندگي به نظامي از فقر مدرن تنزل مي‌يابد. در حالي كه در جامعه‌‌هاي سنتي، به خاطر برابري نسبي، خصلت از خودگذشتگي، تعهدات متقابل و پيوندهاي اجتماعي قابل تحمل مي‌شود. در جامعه‌هاي بزرگ‌تر، فقر مدرن به خاطر جوّ غالب تصاحب و تملك بي‌‌امان و مصرف چشمگير و حرص و بي‌آزرم، نااميدي مي‌پروراند. فقر مدرن، بدين‌سان تحرك جزئي، تشويش منزلتي، غبطة‌اجتماعي، چشمداشتهاي فزاينده، احساس عجز و درماندگي، پرخاشگري و سيرقهقرايي به بار‌ مي‌آورد. به اين ترتيب، باطن منفي مدرنيتة دو چهره (يعني اموري از قبيل مصرف شتابناك زمان، مراقبتهاي بهداشتي بيماركننده، آموزشهاي منگ‌كننده، ارتباطات جمعي ضد ارتباط و اخبار بي محتوا) سريع‌تر از ظاهر مثبت رشد و توسعة آن در حركت است. اين كاركرد، عمدتاً خصلت جامعه‌هاي جهان سوم بوده است. اما بخشهاي مركزي شهرهاي جهان اول و دوم نيز به طور فزاينده‌اي گرفتار اين دوگانگي‌هاي طبقاتي، نژادي و قومي شده‌‌اند. گواه اين قضايا شورشهاي نژادي در ايالات متحده در سالهاي 1965و 1992 است.
روند كلان جهاني‌گرايي در كشاكش ميان گفتمان برتري‌جويانه و ضدبرتري‌جويي قرار دارد. كساني هستند كه از پيروزي جهان‌گستر سرمايه‌داري ليبرال، يا به تعبير فوكوياما(1989) از «پايان تاريخ» سخن مي‌گويند. به عقيدة اينان صرف نظر از جزئيات ملال‌آوري كه بايد روشن شود، ‌نبرد عظيم ايده‌ها در تاريخ به (روايت هگلي آن) به فرجام خود رسيده است، يعني بحث همگاني در بارة هدفهاي بنيادين توسعه، ديگر چندان ضرورتي ندارد. اين نگرش، در محافل دانشگاهي آمريكا هم با بحث ميان انحطاط‌گرايان به پيشگامي كتاب ظهور و سقوط قدرتهاي بزرگ (1987) اثر پل‌كندي-و تجديد حيات‌گرايان- به پيشگامي كتاب بازگشت به رهبري( 1990) اثر جوزف نايه- طنين انداز شده است. كندي استدلال مي‌كند كه همة قدرتهاي بزرگ‌ نوين، دوره‌هاي گسترش اقتصادي، توانمندي بيش از حد نظامي، و به دنبال آن، انحطاط اقتصادي و سياسي را از سر گذرانده‌اند. نايه در مقابل، خاطر نشان مي‌سازد كه تركيب منحصر به فردي از نعمتهاي طبيعي، قدرت دموكراتيك و خواسته‌هاي فرهنگي، ايالات متحده را به ادامة ايفاي نقش تنها ابرقدرت و رهبر جهاني بازمي‌گرداند. ]5[ پنتاگون اين مباحثات را با هم تلفيق كرده، با تهية اسنادي كه اكنون افشا شده طرحي براي استراتژي پيشنهادي جهت استمرار برتري جهاني آمريكا تنظيم كرده است. (The New YorkTimes, May, 1992) پنتاگون عنوان مي‌كند كه برتري آمريكا تنها در صورتي تضمين مي‌شود كه آمادگي نظامي ايالات متحده تداوم يابد و در همان حال آزادي عمل ساير كانونهاي بالقوة قدرت نظامي چون ژاپن، آلمان، روسيه و ديگران محدود شود. در انتخابات رياست جمهوري سال 1992 نيز بحثي ميان جهاني‌گرايان به رهبري جرج بوش و منتقدان دموكرات و مستقل او در گرفت. بوش تمايل داشت آيندة آمريكا را در ادامة‌ نقش فعال اين كشور در بناي جهاني امن براي همكاريهاي جهاني ببيند و منتقدان او تمركز بر مشكلات داخلي آمريكا را پيشنهاد مي‌كردند.
در ميان ديدگاه‌هاي جهاني گرا در مقابل گرايش برتري‌جويانه، گرايشهاي ديگري وجود دارد كه در عين دفاع از ديدگاه‌هاي جهاني‌گرا، برجنبه‌هاي محلي تأكيد مي‌كند.
شعار اين گرايش، «تفكر جهاني، عمل محلي» است. مفاهيمي چون سفينة زمين (Fuller 1978)، فرضية گايا(Lockwood, 1988)، امنيت مشترك، توسعة‌پايدار، تكنولوژي ملايم و متناسب، تفكر جهاني، سنجش محلي، همه مفاهيمي هستند كه مبين مشترك بودن سرنوشت بشر و نياز به برابري بيشترند. و اين مستلزم تفويض قدرت و ارتباطات است. دونلاّ و دنيس ميدوز به دنبال مطالعة مقدماتي خود تحت عنوان محدوديتهاي رشد (1971) كه بيست سال پيش انجام شده، نتايج مطالعاتشان را مجدداً به اين صورت عرضه كرده‌اند:
1.استفادة بشر از منابع طبيعي و توليد انواع مواد آلوده‌كننده بر ميزان موادي كه از لحاظ طبيعي قابل تجديد به حساب مي‌آيند، پيشي گرفته است. بدون كاستن از اهميت مواد و انرژي در دهه‌هاي آينده، سرانة توليد مواد غذايي، استفاده از انرژي و توليدات صنعتي به نحو غير قابل مهاري تنزل خواهند يافت.
2.اين تنزل غير قابل اجتناب نيست. براي اجتناب از آن، دو تغيير ضروري است. نخستين تغيير، تجديد نظر جامع در سياستها و اقداماتي است كه موجب افزايش مداوم استفاده از مواد و افزايش جمعيت مي‌شود. دومين تغيير، افزايش سريع و شديد بازده مواد و انرژيهاي مورد استفاده است.
3.از لحاظ تكنيكي و اقتصادي هنوز هم ]ايجاد[ يك جامعة پايدار امكان پذير است. چنين جامعه‌اي مي‌تواند بسيار مطلوب‌تر از جامعه‌اي باشد كه مي‌كوشد مشكلاتش را با گسترش مداوم حل كند. انتقال به يك جامعة پايدار مستلزم توازن دقيقي ميان هدفهاي بلند مدت و كوتاه مدت و تأكيد بر بسندگي، برابري و كيفيت زندگي، به جاي تأكيد بر كميت توليد است. اين امر بيش از بهره‌وري و تكنولوژي مستلزم بلوغ، دلسوزي و خردمندي است.
انتشار نسخة اول محدوديتهاي رشد، مباحثات همگاني شديدي در بارة مسائل زيست محيطي به دنبال داشت. ويرايش جديد كتاب هنگامي منتشر شد كه هنوز خاطرات فجايع زيست محيطي چون حوادث جزيرة تري‌مايل، چرنوبيل، اكسون والدز، بوپال و جنگ خليج‌فارس در اذهان مردم زنده بود. به علاوه، همچنانكه در بيانية ريو(قطعنامة كنفرانس زمين در ژوئن 1992) اظهار شده، براي توسعة پايدار جنبشي جهاني به پا شده است. جنبش سبز و احزاب سبز، در رنگ «سبز» نمادي براي اظهار نگرانيهاي اصلي خود در باب حفظ محيط زيست در مقابل امواج حملات بي‌وقفة رشد يافته‌‌اند. اما تنها مسئله، نابودي طبيعت نيست. تخريب پيوندهاي ظريف اجتماعي بهاي مهم ديگري است كه براي مدرن سازي سريع و مستبدانه پرداخت مي‌شود. سنتهايي چون احترام و تعهد متقابل تحت تأثير يورش بي‌وقفة فردگرايي مال‌اندوزانه و بتهاي آن، يعني كالا و هويت، رنگ باخته‌اند. بنابراين توازن جديدي ميان آزادي، برابري و برادري، يعني سه اصل محوري دموكراسيهاي نوين لازم آمده است. از آنجا كه اين موازنه در جامعه‌هاي كمونيستي به خاطر وفاداري اداري به هدفهاي دولت رو به تحليل رفته است، بنابراين احياي جامعة‌مدني و مشتركات معرفتي آن مستلزم واگذاري قدرت است. من چنين رهيافتي به تغيير اجتماعي را رهيافت «جمع‌گرايانه» ناميده‌ام. اخيراً در ايالات متحده، جنبش جديدي تحت همين نام به رهبري آميتايي اتزيوني پا گرفته است كه برنامه‌ها و انتشارات خاص خود را دارد. (و از آن جمله است نشريه جديدي تحت عنوان اجتماع هشيار.)
نگرش جمع‌گرايانه به نظم نوين جهاني دقيقاً با نگرش جبّارانه و برتري جويانه متفاوت است. لازمة اين نگرش عدم خشونت، حساسيت به حفظ محيط زيست، مسؤوليت اجتماعي در قبال توسعة پايدار، حمايت از حقوق بشر، مسؤوليت انساني نسبت به تمام لايه‌هاي جامعة بشري از سطح محلي تا جهاني و احترام به تنوع فرهنگي است. به نظر مي‌رسد سه ركن ضروري براي ساختن يك جامعة جهاني واقعي وجود داشته باشد كه عبارتند از منافع، هنجارها و قوانين مشترك. منافع مشترك جهاني را دو عامل تقويت كرده‌اند: اول تهديداتي كه از ناحية فاجعه‌هاي زيست محيطي و خشونت فراوان متوجه بقاي بشر شده و دوم فرصتهايي كه يك اقتصاد جهاني مبتني بر مبادلات و همكاريهاي صلح‌آميز به وجود آورده است. هنجارهاي مشترك ياد شده نيز بر ضرورت حمايت از محيط زيست، استفاده از تكنولوژي و سياستهاي تجارت و توسعه براي فايق آمدن برشكاف ميان فقرا و اغنيا، كاربرد همگاني اعلامية جهاني حقوق بشر و تقبيح دسته جمعي استفاده از زور در منازعات ملّي و بين‌المللي تأكيد مي‌كنند. جامعة‌جهاني، در نهايت به وجود يك اجتماع اخلاقي ظريف و حساس بستگي دارد. بدون استحكام بخشيدن به اين هنجارها، اين جامعه از هم خواهد گسيخت. اما هنجارها بدون قوانين و قوانين بدون ضمانتهاي اجرايي، چندان مؤثر نخواهند بود. بنابراين، جامعة جهاني بايد جامعة‌منافع، هنجارها،‌ قوانين و ضمانتهاي اجرايي ]مشترك[ باشد.
منطقه‌اي‌گرايي: گرايش ممانعت‌گرايانه در مقابل گرايش شمول‌گرايانه
با توجه به عدم تجانس عظيمي كه در جهان وجود دارد ، نيل به يك جامعة جهاني از طريق نظام به هم پيوسته‌اي از جامعه‌هاي كوچك‌تر و متجانس‌تر، بهتر ممكن خواهد شد. منطقه‌اي‌گرايي چنين روندي است. اين وضعيت را مي‌توان عصر مناطق ناميد. ترتيبات منطقه‌اي از قبيل جامعة اقتصادي اروپا (اي‌اي‌سي) اتحادية ملل آسياي جنوب شرقي (آسه‌آن)، منطقة‌ تجارت آزاد آمريكاي شمالي (نفتا) و مانند آنها، مبين تلاش گروهي از كشورهاي نسبتاً نزديك براي تأسيس جامعه‌هايي بالفعل يا منافع،‌ هنجارها، قوانين و ضمانتهاي اجرايي ]مشترك[ است. البته اين خطر وجود دارد كه اين بلوكهاي نوپاي قدرت به جاي همكاري، به رقابتهاي حاد اقتصادي و درگيريهاي احتمالي سياسي رو آورند. صف‌آرايي جبهة‌اروپا، آمريكا و شرق آسيا در برابر همديگر، سناريوي دور از ذهني نيست. بنابراين منطقه‌اي گرايي مي‌تواند ممانعت‌گرايانه باشد يا شمول‌گرايانه. منطقه‌‌اي‌گرايي، هم مي‌‌تواند گونة جديدي از شووينيسم را بپروراند هم مي‌تواند در عين حال كه آغوشش براي همكاري و منافع متقابل به روي سايرين باز است، يك سپر حفاظتي براي اعضاي خود عليه برنامه‌هاي برتري جويانه جهاني فراهم كند.
با اين همه، ترتيبات منطقه‌اي منعكس‌كنندة دوگانگي ساخت نظام جهاني است؛ ساختي كه جهان را به دو بخش مركز و پيرامون تقسيم كرده است. در رأس اين سلسله مراتب، آمريكاي شمالي و كشورهاي پيراموني آن در آمريكاي مركزي و جنوبي قرار دارند. نفتا،‌ تجلّي منطقه‌اي اين مركز است. دومين منطقة در حال رسيدن و گاه سبقت گرفته بر درآمد سرانة آمريكاي شمالي، اروپاي غربي است با كشورهاي پيراموني و مستعمرة قديمي‌اش در آسيا و آفريقا و كشورهاي پيراموني بالقوه جديدش در اروپاي مركزي و شرقي. بدين ترتيب جامعة‌ اقتصادي اروپا و اتحادية اروپا، نمايندة‌ سازمان منطقه‌اي در حال گسترشي به حساب مي‌آيند كه كشورهاي اروپاي غربي و شرقي را شامل مي‌شود. سومين منطقه كه سوداي رسيدن به بالاترين مراتب را در سر مي‌پروراند، ژاپن و كشورهاي پيراموني‌اش در شرق آسيا هستند كه برخي از آنها با در پيش گرفتن استراتژي توسعة صادرات و رشد اقتصادي قابل ملاحظة حاصل از آن، در حال خارج كردن ژاپن از صحنه‌اند. اين كشورها شامل كره‌جنوبي، تايوان، هنگ‌كنگ و سنگاپورند كه مالزي، اندونزي و تايلند را به دنبال خود مي‌كشند. اگر چه ]سازمان[ كنفرانس همكاريهاي اقتصادي اقيانوسيه (پك) و]سازمان[ همكاريهاي اقتصادي آسيا و اقيانوسيه (آپك) در بردارندة اعضاي غير‌آسيايي هم هست، اما كشورهاي شرق آسيا در اين سازمانهاي منطقه‌اي نقشي حياتي ايفا مي‌كنند. چهارمين منطقه،‌ روسيه و كشورهاي مستقل مشترك‌المنافع‌اند كه در عين حال كه براي سرمايه‌گذاري غربيان، ژاپنيها و آمريكاييها، پيرامون به حساب مي‌آيند، در مقابل كشورهاي آسيايي پيرامون خود به عنوان مركز عمل مي‌كنند. پنجمين منطقه، چين است كه از لحاظ انتقال تكنولوژي و سرماية ژاپني نقشي مشابه ايفا مي‌كند و در همان حال به عنوان مركزي در قبال مناطق كمتر توسعه يافتة پيرامونش چون مغولستان،‌ تبّت و ايالتهاي شرقي خود عمل مي‌كند. ششمين منطقه، كه به نحو مشابهي نسبت به نفوذ غرب آسيب‌پذير به حساب مي‌آيد، هند است كه در قبال امپراتوري چند زباني خود و دولتهاي كوچك‌تر آسياي جنوبي به عنوان مركز عمل مي‌كند. نمايندة اين تشكل منطقه‌اي، سازمان همكاريهاي منطقه‌اي آسياي جنوبي (سارك) است. هفتمين منطقه، آسه‌آن است كه مدتها به عنوان ائتلاف بي‌نظيري از كشورهاي متفق در تلاش مشترك براي نيل به رشد اقتصادي و اجتناب از تبديل شدن به پيرامون، از طريق همكاريهاي منطقه‌اي دوام آورده است. ممكن است آسه‌آن به زودي علاوه بر اعضاي فعلي، يعني اندونزي، مالزي، سنگاپور، تايلند، فيليپين و بروئني، كشورهاي كامبوج، برمه و ويتنام را هم در صفوف خود بپذيرد. هشتمين منطقه، جهان عرب است كه به رغم وحدت فرهنگي و زباني، در ارائة طرح منطقه‌اي موفقيت كمتري داشته است. موقعيت نظامي استراتژيك، مالكيت برخي از كشورهاي عرب بر منابع نفتي و عدم برخورداري ديگران از اين موقعيت و رقابتهاي ملي و قبيلگي، اعراب را در كوششهايشان براي نيل به چنين وحدتي متفرق ساخته و تضعيف كرده است. مهمترين چهرة منطقه‌اي وحدت اعراب،‌ اتحادية عرب تضعيف شده است. نهمين منطقه، آمريكاي لاتين است با جمعيت و منابع سرشار كه هنوز حوزة‌ پيراموني ديگران به حساب مي‌آيد. كشورهاي اين منطقه در عين حال كه فرهنگ اسپانيايي- پرتغالي مشتركي دارند داراي رژيمهاي سياسي متفاوتي هستند كه در هر حال تشريك مساعي منطقه‌اي اميدوار‌ كننده‌اي براي توسعه دارند. مهمترين نمايندة‌ اين ائتلاف (در كنار برخي سازمانهاي منطقه‌اي فرعي ديگر) سازمان كشورهاي آمريكايي (اوئاس) است. دهمين منطقه،‌ تشكيلاتي جديد است تحت نام سازمان همكاريهاي اقتصادي (اكو)، متشكل از پاكستان، ايران، تركيه و جمهوريهاي مسلمان نشين شوروي سابق، يعني آذربايجان قزاقستان، تركمنستان، ازبكستان، تاجيكستان و قرقيزستان كه در فورية 1992 شكل گرفت. جمهوري اسلامي افغانستان نيز بعداً به اكو ملحق خواهد شد. يازدهمين و آخرين جايگاه، متعلق به قارة‌ آفريقاي سياه است با تاريخي سياه از استثمار سفيد‌پوستان، قحطي، منازعات قبيلگي، رشد اندك و وقوف كنوني نسبت به ضرورت همكاريهاي منطقه‌اي.
منطقه‌‌اي‌گرايي توسط مجموعة پيچيده‌اي از نيروها و به انگيزه‌هاي متفاوت پيش رانده مي‌شود. از كنار گذاشتن خصومتهاي قديمي گرفته تا نيل به امنيت منطقه‌اي، كسب درجات، فرصتها و موقعيتهاي اقتصادي،‌تقويت پيوندهاي فرهنگي مشترك و دفاع در مقابل طرحهاي برتري جويانة جهاني و منطقه‌‌اي. بدين ترتيب، فرهنگ و ارتباطات نقش مهمي در ترتيبات منطقه‌اي ايفا مي‌كنند. عواملي چون ميراث فرهنگي مشترك در اروپا و آمريكاي لاتين، زبان مشترك در جهان عرب، مسائل اقتصادي و امنيتي مشترك در منطقة آسه‌آن و سوابق فرهنگي و خواسته‌هاي نزديك ملل متشكل در «اكو»ي نوپا هر يك نقشي ايفا كرده‌اند. اما اتحاد منطقه‌اي در حرف آسان‌تر از عمل است. چنين اتحادي مستلزم مكمل بودن اقتصاد كشورها، اعتماد سياسي و علايق فرهنگي است. حتي اروپا هم كه پيشگام اتحاد منطقه‌اي بوده، اكنون در بارة حركت به سوي وحدت پولي و سياسي مجدداً در حال تأمل است . مثلاً دانمارك كوچك و جهان وطن‌گرا هم در بارة جايگزين كردن زرق و برق هويت منحصر به فردش با طرح يك اروپاي بزرگ ترديدهايي ابراز داشته است:‌ كوچكي شايد كمال نباشد اما بزرگي هم لزوماً زيبا نيست.
ملي‌گرايي: گرايش توتاليتر/ ستيزه‌جويانه در مقابل گرايش دموكراتيك/ رأفت‌آميز
دستيابي به وحدت ملي آسان‌تر از وحدت منطقه‌اي است . كل تاريخ ملي‌گرايي عبارت است از تلاش براي ساختن تصويري از يك ملت واحد با زبان، فرهنگ،‌ اقتصاد و نظام سياسي مشترك. ملي‌گرايي در زمينة سازماندهي سياسي شيوة نسبتاً موفقي را در جهان مدرن عرضه كرده است. زيرا نسبت به نظامهاي امپراتوري دقيقاً يك گام به واقعيتهاي متنوع بشري نزديك‌تر است . احتمالاً به استثناي سوئيس، تمام دولتهاي چند مليتي با مشكل امنيت داخلي روبه‌رو هستند. گواه اين امر كشورهايي چون شوروي سابق، يوگوسلاوي، هند، عراق، افغانستان،‌ سريلانكا، كانادا و ايالات متحده‌اند.
در طول جنگ سرد نسبت به زوال ملي‌گرايي اندكي اغراق شد. با خاتمة جنگ سرد، سراسر جهان شاهد موج جديدي از خودآگاهي قومي و ملي‌گرايي بوده است. همراه با افول دعاوي ايدئولوژيهاي عام نگر ليبراليسم و كمونيسم، هويتهاي اوليه به عنوان قدرتمندترين نيرو در سياستهاي داخلي و بين‌المللي سربرداشته‌اند. اكنون حدود 178 كشور جهان عضو سازمان ملل‌اند و اعضاي جديد ديگري چون كشورهاي تشكيل دهندة اتحاد شوروي سابق و يوگوسلاوي در حال پيوستن به اين جمع هستند. با اين همه، در سراسر اين كشورها بيش از 5000 ملت پراكنده‌اند و بسياري از آنان صَلاي استقلال و خود‌مختاري در داده‌‌اند. شاهد اين مدعا كردها، فلسطينيان و اهالي كبك‌اند. 72 درصد از 120 درگيري خشونت‌آميزي كه اخيراً در سراسر جهان رخ داده، جنگ قومي بوده است. در حال حاضر حدود 15 ميليون پناهنده و 150 ميليون آواره در جهان وجود دارند. اكثر اين مشكلات، نتيجة منازعات قومي طولاني بوده كه از خشونت سردرآورده‌اند. حدود 4522 زبان زنده در دنيا وجود دارد كه از آن ميان 138 زبان داراي تكلم‌كنندگاني بيش از يك ميليون‌نفرند. البته بسياري از زبانها متأسفانه از بين‌ رفته‌اند. قبل از ورود كريستف‌كلمب به آمريكا در 1492، بيش از 1000 نوع زبان در ايالات متحده وجود داشت. امروزه تنها 200 زبان در اين كشور وجود دارد. (Shah, 1992) زبان، بيانگر با شكوه‌ترين خلاقيت انساني است. صداي خدايان، حيات را در جهان بي‌روح مي‌دمد. «در آغاز كلمه بود». ما بايد زبانهاي زنده را حفظ و زبانهاي مرده را احيا كنيم.
در 11 فوريه 1991 تشكيلاتي تحت نام« سازمان ملل و اقوام بي‌نماينده‌» (انپو) به عنوان جايگزين سازمان ملل تشكيل شد. هدف اين سازمان، كمك به اقليتهاي فاقد حق رأي نسبت به حق تعيين سرنوشت ملي خودشان است. سنگ بناي انپو را 14 ملت و قوم گذاشتند. تا 1992 اعضاي سازمان حدوداً دو برابر شده، به 26 عضو بالغ گرديدند كه نمايندة نزديك به 350 ميليون نفر به حساب مي‌آمدند. اين سازمان در كنار 26 عضو كامل، پذيراي اعضاي «ناظر»ي چون گروه‌هاي بومي آمريكا هم بوده است.در اوت 1991، 10 عضو ناظر در مجمع عمومي سازمان شركت كردند. بزرگ‌ترين ملت عضو، كردستان است با جمعيتي بالغ بر 25 ميليون نفر واقع در خاورميانه و كوچكترين آن، بلائو، جزيرة كوچك تحت‌الحماية ايالات متحده در اقيانوسيه با جمعيتي حدود 14 هزار نفر. آنچه اين مردم را متحد مي‌كند، احساس ناكامي مشترك در محروميت از حقوق اولية جمعي و فرديشان است. مثلاً در تركيه، كردها حتي به عنوان «كرد» هم به رسميت شناخته نشده‌‌اند و به آنان تركهاي كوه‌نشين اطلاق مي‌شود. مردم بلائو در طول رأي‌گيريهاي چند سال گذشته مكرراً با حضور سلاحهاي هسته‌اي در سواحل خود مخالفت كرده‌اند. اما دولت ايالات متحده آنان را تحت فشار قرار داده است تا براي كسب استقلال، حضور ناوگان هسته‌اي‌اش را بپذيرند. تبّت از 1950 به اشغال چين در آمده‌ است و مردم تركستان شرقي به شدت تحت نظارت دولت مركزي چين بوده‌اند. البته شرط عضويت در انپو تقبيح استفاده از به كارگيري زور به عنوان وسيله‌اي براي كسب حق تعيين سرنوشت است. (ر ك به: لس‌آنجلس تايمز،مورخ 23 آوريل 1992و ميثاق انپو كه توسط ستاد مركزي انپو در هاگيو منتشر شده است.)
دفاع و تجليل از اين تنوع فرهنگي كه ثمرة‌ ظهور چنين اقوام فراموش شده‌اي است، چالشي است عظيم. جريانات جهاني‌گرا و منطقه‌اي‌گرا مايلند تنوع فرهنگي از ميان برود و فرهنگها همگن شوند و اين به تضعيف بيشتر جهان مي‌انجامد. البته ملي‌گرايي هم اغلب به صورت مشي برتري‌جويانة يك گروه قومي غالب براي سركوب گروه‌هاي قومي ضعيف‌تر به كار‌گرفته شده است. بنابراين ملي‌گرايي به طور‌كلي، هم مي‌تواند دموكراتيك و رأفت‌آميز باشد،‌ هم توتاليتر و شرارت‌آميز. به علاوه از لحاظ خارجي ممكن است ستيزه‌جويانه باشد و از لحاظ داخلي سركوبگرانه. براي مثال، ملي‌گرايي سوئيسي از نوع اول است و نازيسم آلمان و فاشيسم ايتاليا از نوع دوم. جديدتر از اين موارد، ملي‌گرايي مردم استعمار‌ زده‌اي است كه ثابت كردند اين ايدئولوژي چگونه مي‌تواند در تاريخ به نيرويي رهايي بخش تبديل شود و در مقابل، ملي‌گرايي استعمارگران نشان داد كه چگونه سركوب و استثمارمردم تحت انقياد را مي‌توان زير نقاب ادعاهاي اخلاقي فريبنده‌اي چون «بار مسؤوليت سفيد پوستان» يا «سرنوشت محتوم» توجيه كرد. ملي‌گرايي در زمينة هنر، فرهنگ، پيشرفت اقتصادي و وحدت سياسي هم موفقيتهاي زيادي كسب كرده است. اما ملي‌گرايي، مصايب و قوم‌كشي‌هاي ناگفته‌اي هم به بار آورده‌ است كه از جمله مي‌توان به ريشه‌كن كردن سرخپوستان و بوميان ناوايي در ايالات متحده (Stannard, 1989)، سوزاندن يهوديان در اروپا و سركوب فلسطينيان در اسرائيل اشاره كرد.
مشكل هويت فرهنگي و ملي اين است كه اين قبيل هويتها اغلب به صورتي غيرقابل مذاكره تجسم يافته‌اند. بيشتر خشونتهاي جهان جديد را مي‌توان به ايدئولوژيهاي ديني، ملي و نژادي‌اي نسبت داد كه نزاع بر سر منافع مادي، اقتصادي و سياسي را در خود پنهان داشته‌‌اند. مثلاً جنگ خليج‌فارس زير لواي معيارهاي اخلاقي برتر غرب درگرفت امّا اگر محصول عمدة‌ كويت ]به جاي نفت[ ، گل‌كلم بود چه مي‌شد؟ آيا باز هم پرزيدنت بوش نزديك به يك ميليون سرباز آمريكايي را به منطقه گسيل مي‌كرد؟ ]كافي است[ حملة عراق به كويت را با هجوم صربها به بوسني،‌كه به حال خود رها شده، مقايسه كنيد. همان معيارهاي اخلاقي كه در جنگ خليج‌فارس به آن تمسك جسته مي‌شد در لُس‌آنجلس به دست فراموشي سپرده شده، بدين صورت كه اعضاي هيئت منصفه در مورد صدور رأي مجرميت پليسهاي سفيد پوستي كه تا سرحد مرگ رادني كينگ سياهپوست را كتك زده بودند، تهديد شدند. گرچه شايد اين مثالها بسيار متفرق به نظر برسند، اما همه بر مسئلة واحدي در جهان جديد دلالت دارند. طبقه، قوميت،‌ نژاد و مليت چنان محكم در سلسله مراتب ثروت، در‌آمد و منزلت تنيده شده‌اند كه غالباً به سادگي مي‌توان منافع اقتصادي مورد منازعه را به سوي خشم و خشونتهاي نژادي، قومي يا ملي سوق داد. منازعات اقتصادي قابل بحث و مذاكره‌اند، حال آنكه تعارضات قومي، نژادي و ملي غيرقابل مذاكره قلمداد مي‌شوند. به همين دليل است كه نژاد‌گرايي غالباً مستمسك ايدئولوژيكي مناسبي به دست منافع طبقاتي مي‌دهد.
رسانه‌ها مي‌توانند به جاي برقراري ارتباطات برتري‌جويانة يك سويه، از طريق گفتمان همگاني متقابل، به صلح و تفاهم در امور ملي و بين‌المللي كمك كنند. البته بيشتر رسانه‌هاي جهاني در اختيار دولتها و شركتهاي تجاري‌اند و انگيزة‌ آنان عمدتاً تبليغات سياسي يا سود است. از اين رو، در جريان منازعات سياسي- اجتماعي، گرايش رسانه‌ها به سوي يك فرآيند سه مرحله‌اي ساده كردن قضايا (مثل دسته‌بندي كردن يا شخصي جلوه دادن مسائل) و پيش‌پا افتاده كردن مباحثات عمومي جهت بناي دنيايي رسانه‌اي است كه با واقعيت اصيل زندگي اجتماعي تفاوت فاحشي دارد. راديو و تلويزيون، به ويژه، براي اين زياده‌رويها مناسب‌اند. تأثير بصري تلويزيون، به ويژه مناسب‌پسند اذهان ساده است و به جاي كثرت معاني، ساختاري يك بعدي و مفرد از واقعيت مي‌آفريند. گواه اين امر تصويري است كه از جنگ‌ خليج‌فارس ارائه شد؛ تصويري كه اين جنگ را به صورت يك بازي تصويري تميز و بي‌آزار، به مدد استفاده از تكنولوژي پيشرفته و با حداقل مصيبت و قرباني نشان مي‌داد. اما گزارشهاي پس از جنگ حاكي از بيش از 150000 كشته و 100000 مجروح و يك ميليون پناهندة‌ كرد و شيعه و فلسطيني است كه در ادامه، شيوع بيماريهاي همه‌گير، خونخواهيهاي خانوادگي و مرگ‌ومير شديد نوزادان (در نيتجة‌از كار افتادن خدمات رفاهي در عراق و كويت) را هم به دنبال داشت. 80 درصد از مردم آمريكا، اخبار مورد نظر خود را از تلويزيون دريافت مي‌كنند و گزارش شده است كه 80 درصد از همين مردم از اين جنگ حمايت كرده‌اند. آيا هيچ همبستگي آماري ميان اين دو رقم وجود ندارد؟
از نظر تاريخي، دهكدة جهاني زير سلطة شبكه‌هاي راديو- تلويزيوني و در خدمت تبليغات سياسي ملي‌گرايانة ظريف و گاه نه چندان ظريف قرار داشته است. هر چند در فاصلة سالهاي 1965 تا 1990 تعداد گيرنده‌هاي راديو و تلويزيون و نحوة توزيع آن به شدت به نفع كشورهاي كمتر توسعه يافته افزايش يافته است، اما عمدة شكبه‌هاي پخش راديو- تلويزيوني، كماكان در اختيار مؤسسات رسانه‌اي غربي است. براي مثال تعدادگيرنده‌هاي راديو در جهان از 530 ميليون دستگاه در سال 1965 به 2/1 ميليارد دستگاه در سال 1990 رسيد و سهم كشورهاي كمتر توسعه يافته از 21 درصد به 44 درصد افزايش يافت. تعداد گيرنده‌هاي تلويزيون در جهان از 180 ميليون دستگاه در سال 1965 به 1 ميليارد دستگاه در سال 1990 رسيد و سهم كشورهاي كمتر توسعه يافته از 17 درصد به 45 درصد افزايش يافت. با اين همه، فرستنده‌هاي راديويي جهان آشكارا زير سيطرة ايالات متحده، بريتانيا، آلمان، فرانسه و چين قرار دارند، سلطة شوروي در حال افول است و سهم كشورهايي چون تايوان،‌ كره‌جنوبي، مصر، هند و ايران كه اكثراً سياستهاي تبليغي خود را تعقيب مي‌كنند در حال افزايش است. فرستنده‌هاي تلويزيوني در حال حاضر در اختيار شبكه‌هايي چون سي.‌ان.ان، ويز‌نيوز، ورلدنت (شبكة‌توزيع‌كنندة برنامه‌هاي تلويزيوني كه «ديپلماسي ايالات متحده در خارج را تقويت مي‌كنند»، اخبار تلويزيون بين‌المللي تجاري بي‌.بي.‌سي، تلويزيون آلمان، و تلويزيون بين‌المللي فرانسه است. اكثر اين شبكه‌ها به مدد يارانه‌هاي كلان دولتي وارد اين ميدان شده‌اند. البته پيشگام اين ميدان (يعني سي.‌ان.‌ان) شبكه‌اي كاملاً تجاري است. شبكة‌ خبري كابلي تدترنر (سي‌.ان.ان) در 1980 تأسيس شد و اكنون از طريق ماهواره يا كابل در 137 كشور جهان قابل دريافت است. رقيب سي.ان.ان، تلويزيون سرويس جهاني بي‌.بي.‌سي كه در سال 1991 و به منزلة يك اقدام تجاري مخاطره‌آميز، پس از تلاش ناكام براي كسب حمايت دولت، به راه افتاد.
مسلماً در دو قرن گذشته ملي‌گرايي نيروي تاريخي غالب بوده است، ‌حال آنكه محلي‌گرايي روند نسبتاً نوظهوري است كه هدفش تعميق جريانات دموكراتيك است. جريان استعمارزدايي و دموكراتيك كردن كه با انقلاب آمريكا در 1776 آغاز شد، اكنون در همه جا دامن گسترده است. انقلاب دموكراتيك جهاني در استمرار خود، چهار موج بلند را از سرگذرانده است. هدف اين نوع انقلاب از 1776 تا 1884 سرنگوني سلطنت و استقلال مستعمرات در اروپا و آمريكا بوده است. جنگ جهاني اول در فاصلة سالهاي 1914 تا 1918 موجب اضمحلال روسيه و امپراتوريهاي اتريش-مجار و عثماني شد و سلطة اروپاييها را بر مستعمراتشان در خاورميانه و شمال آفريقا تضعيف كرد. جنگ دوم جهاني در سالهاي 1940 تا 1945 ، منجر به انقراض امپراتوري بريتانيا، فرانسه، بلژيك، آلمان، پرتغال و اسپانيا در آفريقا و آسيا شد. پايان جنگ سرد و فروپاشي اتحاد شوروي را مي‌توان به عنوان چهارمين موج از يك انقلاب مستمر قلمداد كرد.
البته اين انقلاب دموكراتيك نوين، توجه خود را معطوف به اختيارات محلي كرده است. محلي‌گرايي مظهر ايدئولوژيكي اين روند است كه بر شناخت محلي، ابتكار عمل محلي، تكنولوژي محلي و سازماندهي محلي تأكيد مي‌كند. عَلَم رهبري اين جريان هم به شكل مشابهي از دست ايدئولوگهاي جنبشهاي انقلابي بزرگ قرن نوزدهم و بيستم به دست تكنولوگهاي تكنوكراسيهاي مدرن قرن بيستم در حوزة دولت و اشتغال افتاده و از دست اينان به دست كاميونولوگهاي جوامع محلي سپرده شده است، يعني به دست جنبشهاي محلي‌گرايي كه از شناخت محلي و مشتركات معرفتي،‌به زباني محلي سخن مي‌گويند. ]6[ همچنانكه شعار «تفكر جهاني، سنجش محلي» هم نشان مي‌دهد، شبكة ارتباطات جهاني براي جوامع محلي، امكان برقراري رابطه ميان جامعه‌هاي همانند را در سراسر جهان فراهم آورده است. ابتكار عمل محلي در زمينة اعلام مناطق عاري از سلاحهاي هسته‌اي از 250 مورد در 1982 به 5000 مورد در سال 1991 افزايش يافته است. پيش از اين تنها 24 كشور جهان به صورت يك جانبه كشور خود را به عنوان منطقة عاري از سلاح هسته‌اي اعلام كرده‌ بودند. به علاوه، در اين زمينه تنها 5 موافقت‌نامة رسمي ميان دولتها امضا شده است. بدين لحاظ بايد گفت كه تحقق يك آرمان جهاني وابسته به جنبشها و سازمانهاي محلي است. تشكيل سازمانهاي سياست خارجي شهري در بسياري از شهرهاي ايالات متحده مظهر ديگري است كه نشان‌ مي‌دهد جوامع محلي ديگر نمي‌خواهند اجازه دهند دولت مركزي تنها نمايندة ايشان در زمينة مسائل مهم بين‌‌المللي باشد.
البته محلي‌گرايي هم دستخوش كشمكش ميان تنگ‌نظري و مداراگري است. محلي‌گرايي تنگ‌نظرانه به جانب كوته فكري، تعصب و آزار و شكنجه‌ گرايش دارد. پديدة ديويد داك در درگيريهاي لوئيزيانا را مي‌توان نمونة برجسته‌‌اي از اين جريان قلمداد كرد. در دوران افول تدبيرها و اميدها، نژادگرايي بي‌پروا همراه با تعصبات محلي به صورت نيروي مؤثري از كار در آمده است. قضية رادني كينگ در لس آنجلس نمونة ديگري از نيروي تنگ نظرانة‌ محلي‌گرايي است. اعضاي هيئت منصفه در سيمي والي كه رأي عدم مجرميت پليس را به رغم شواهد كوبندة مخالف اعلام كردند،‌ در واقع در هماهنگي كامل با نگرشهاي محلي خودشان دست به اين اقدام زدند؛ نگرشي كه پليس سفيدپوست را حافظ نظم و قانون مي‌دانست. هنگامي كه محلي‌‌گرايي با جريان ملي‌گرايي متمايل به نژادگرايي در آميزد، مانند آنچه در جريان موافقت حزب جمهوريخواه با استفاده از نژاد به عنوان حربه‌‌اي در انتخابات اتفاق افتاد (‌و شاهد آن برنامه‌هاي تلويزيوني ويلي هورتون در انتخابات رياست جمهوري سال 1988 بود.) نتيجه مي‌تواند مشابه جريان شورشهاي 1992 لس‌آنجلس مصيبت‌بار باشد. قضية‌ رادني كينگ، همچنين قدرت و اهميت تلويزيون را هم در مواجهه با تعصبات محلي نشان داد. نمايش مؤثر تصاوير سياهپوست بي‌پناهي كه نقش زمين شده بود و چهار پليس سفيدپوست او را كتك مي‌زدند، فرياد اعتراض همگان را در سطح ملي نسبت به عدالت نژادي برانگيخت اما نتوانست موجب صدور حكم محكوميت مجرمان توسط 12 نفر اعضاي هيئت منصفه‌اي شود كه كاملاً اسير جهان بيني محلي‌گراي خود بودند. تصاوير مؤثر غارت و كتك زدن سفيد‌پوستان توسط شورشيان سياهپوست در لس‌آنجلس هم باعث واكنشي شد كه معاون سابق رئيس جمهور آمريكا، دان‌كوئل آن را «نظم و قانون» عليه «فقر و ارزشها» ناميد.
سلسه مراتب نابرابري در ميان ملتي كه زنان، اقليتها و مهاجران غالباً در آخرين مراتب ساختار اجتماعي ناعادلانه و خشونت‌بار آن به دام افتاده‌اند، نهايتاً نمي‌تواند جز از طريق جنبشها، ابتكارات و اقدامات محلي اصلاح شود. صرف‌نظر از كيفيت قدرت جريانهاي جهاني، منطقه‌اي و ملي اين اوضاع محلي و شكل قدرت محلي است كه به ساختهاي عادي شدة خشونت در زاغه‌هاي درون شهرها شكل مي‌دهد. جوامع محلي جنوب آمريكا در طول يكصد سال نتوانستند در عارضة مصيبت‌بار تفكيك نژادي تغييري ايجاد كنند تا آنكه جريان صنعتي شدن در كار آمد و جايگزين ساختهاي نهادي محلي شد. اين موضوع را در مورد برچيده شدن آپارتايد در آفريقاي جنوبي هم مي‌توان صادق دانست. تفكيك نژادي جديد در شهرهاي آمريكا، يك پنجم از مردم را به سطح مادون طبقه تنزل مي‌دهد، يعني وضعيتي كه در‌ آن تقريباً هيچ بختي براي تحرك صعودي وجود ندارد. جامعة فراصنعتي، يعني جامعة اطلاعاتي برخوردار از تكنولوژي عالي با كارخانه‌هايي تماماً خودكار، اين مردم را به سوي بيكاري ساختي و اشتغال‌ناپذيري سوق داده است. در ايالات‌متحد، ميزان بيكاري مردان سياهپوست ساكن بخشهاي مركزي شهرها در حدود 50 درصد است. تا زماني كه راه‌حلها در كنار جريانهاي ملي‌ و كشوري،‌ جريانهاي محلي را هم به حساب نياورند چنين وضعيتي نمي‌تواند تغيير كند.
وضعيت ايالات متحده صرفاً نمايشگر يكي از پيشرفته‌ترين و خشونت‌بارترين مصاديق وقايعي است كه در جهان فراشهري به منصة ظهور رسيده است. اكنوت تنها 12 درصد از آمريكاييان در شهرهاي بزرگ به سر مي‌برند. بيش از 50 درصد از آنان در شهرهاي كوچك و حومه‌ها زندگي مي‌كنند. اما شهرها تعريفهاي خاص خود را دارند. في‌المثل، چنانكه نشريه اكونوميست گزارش كرده، بورلي‌هيلز (محلة ستارگان هاليوود) اكنون كاملاً در محاصرة شهر لس‌آنجلس قرار گرفته است. هيمن‌طور است وضع كامپتون محلة‌ فقيرنشيني كه ساكنانش عمدتاً سياهان هستند و در جنوب قسمت مركزي لس‌آنجلس قرار دارد. در نتيجه، بورلي هيلز سرويسهاي شهري پر زرق و برق خود را دارد و كامپتون هم سرويسهاي پوسيدة خود را . با طراحي مجدد نقشه‌ها، مناطقي كه ساكنانش استطاعت مالي دارند مي‌توانند باري از دوش آنها كه فاقد استطاعت‌اند، بردارند و به اين ترتيب شايد اوضاع بهتر شود.
حمل و نقل و ارتباطات، ‌در كنار كار از راه دور به شكل فزاينده‌اي زندگي و كار در شهرهاي كوچك را (يا آنچه كماكان به صورت نابجا حومه ناميده مي‌شود) ميسر ساخته‌اند. اين شهرهاي حاشيه‌‌اي،‌ به تعبير ژول‌گاريو (1991)، در جايي قرار دارند كه صنايع جديد با تكنولوژي عالي، سرويس‌هاي تجاري و گذرگاه‌هاي خريد واقع شده‌اند. شهر لس‌آنجلس، چهل تكة وصله پينه شده‌اي از اين حومه‌هاي مستقل است كه با پيشرفته‌ترين بزرگراه‌هاي دنيا، ساكنانش را قادر مي‌سازد از كنار همسايگان نامطلوب خود عبور كنند و به سهولت به پلاژهاي شهري، تئاترها، موزه‌ها و ديگر تسهيلات مورد نظر دسترسي يابند. زمينه‌هاي كسب و كار در شهر بزرگ و شهرهاي كوچك حاشيه‌اي رونق مي‌گيرد و گسترش مي‌يابد، حال آنكه در بخشهاي مركزي شهرها رو به افول مي‌رود. فيلادلفيا، پنجمين شهر بزرگ آمريكا، مخزن فشرده‌اي از اين تعارضات است. در دهة گذشته، مناطق تجاري فيلادلفيا به خاطر رديف آسمانخراشهاي تازه‌اي كه از نظر معماري هيجان‌انگيزند تغيير شكل يافته است، حال آنكه مناطق زاغه نشين رو به افول نهاده‌‌اند. جمعيت شهر از 2 ميليون نفر در سال 1970 به حدود 5/1 ميليون نفر كاهش يافته است، اما حومه‌ها پيوسته پرجمعيت‌تر مي‌شوند. چنانكه اكونوميست مطرح مي‌كند؛ «منافع اين تشريك مساعي براي حومه‌نشينان معمولي چندان آشكار نيست، بسياري از مردم، شهرها را به خاطر مالياتهاي سنگين و جرمها و جنايتهاي دهشتناك ترك كرده‌اند. دشوار بتوان اين مردم را قانع كرد كه نفعشان در اين است كه بخشي از مالياتهاي محلي خود را به شهرهايي كه از آن گريخته‌اند اختصاص دهند». در اين ميان بخشهاي مركزي شهرها در ايالات متحده و بسياري ديگر از نقاط جهان، حقيقتاً و مجازاً در حال سوختن‌اند.
منبع: كتاب سروش
/الف